ساحره (آریوبتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

ساحره (آریوبتیس)
مدتی بود که میزان هیجان خونم کم شده بود.دیگرهیجانات تکراری روزمره و جنگیدن با صخره های بلند هم در آخرهفته روحم را ارضاء نمی کرد.
احتیاج به کمی تنوع داشتم ،نمیدانم شاید دعاهای پدر ومادرم به اجابت رسیده بودند ویا قلبی بود که برای من می طپید وبی آنکه بدانم من را در بند بی تفاوتی به انرژی سرشار جوانی گرفتار می کرد.هرچه بود با سرشت من همخوانی نداشت آخر من یکی از هزاران هزارمگسی نبودم که دلخوش به ظرفی عسل در پایین ترین ارتفاع هستی به مرگی شیرین تن می دهند.همیشه می خواستم بلند پرواز ترین عقابی باشم که خود را به خورشید می رساند بالهایش می سوزد و اگر میمیرد با غرور به اینکه اوتنها موجودیست که بر چشمان خورشید بوسه زده است...
کلافه شده بودم و روحم از خودم کلافه تر...
نمی دانم نامش را تقدیر بگذارم یا معجزه؟
اما هر چه بود همان چیزی بود که به آن نیاز داشتم .به طور اتفاقی با یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستانم برخورد کردم در همان ابتدااز کارم پرسید. پاسخ دادم که دانشجو شده ام و او؟؟؟؟
او عکاس و خبرنگاری آزاد شده بود که هر از چند گاهی مطلبی می فروخت و به هنگام کساد هنردر مغازه ی به ارث مانده ی پدرش کار می کرد...
خدارا شکر اوضاع و احوال خوبی داشت،درست برخلاف من که کارم به افسردگی شدید کشیده شده بودو کم مانده بود سر به بیابان بی تعلقی بگذارم.
کمی فکرش را در دهانش جوید،آن موقع ها هم در دبیرستان همینگونه بود.آدم را جان به لب می کرد تا چیزی بگوید.
بالاخره من ومنی کرد وگفت: دارم به سفر می روم با من می آیی؟
پاسخ دادم : چرا که نه؟
گفت:از آن سفرهایی که خوش به حالت بشود نیست ها...
پرسیدم :چطور مگر؟؟؟
سری تکان داد و با بازدم عمیقی که از سینه بیرون داد ،گفت: دارم به افغانستان می روم ،برای عکاسی،مردش هستی؟؟؟؟
افغانستان آن روزها تنها با یک کلمه مترادف می شد ،خطر.نیروهای تندرو ومتعصب طالبان قدرت را در دست گرفته بودندو شبی نبود که تلویزیون اخباری هرچند کوتاه از جنایات ایشان پخش نکند.
من که ازخدا خواسته منتظر چنین معجزه ای بودم ،دست دراز کردم ومردانه با او دست دادم وگفتم :صد در صد....
یکماهی طول کشید تا توانستیم مجوزهای لازم را تهیه کنیم .حتی آن روز که اززابل راه افتادیم واز رودخانه ای که به علت بستن آب توسط طالبان خشک شده بود گذشتیم باز هم باورش برای من دشوار بود که واقعا پا به راهی گذاشته ام که کمتر کسی در شرایط موجود تن به آن می دهد.
به هر حال در شهری به نام زرنج مجبور به توقف شدیم .اوضاع مناسب نبود .همه چیز خبر از جنگ قریب الوقوعی میداد . من ودوستم ناراحت از اینکه فعلا راهی به پیشرفت بیشتر در خاک افغانستان نیست در خانه ی شخصی که از آشنایان راننده ی ما بود مقیم شدیم وانصافا هیچ چیز از مهمان نوازی برای ما کم نگذاشت.
روزها در شهر وبه خصوص در بازار گشت میزدیم وهر روز دوستم موضوعات جالبتری از روز قبل برای شکار با دور بینش پیدا می کرد تا اینکه روز سوم به ظهر نرسیده به ما خبر دادند که نیروهای ناتو به فرماندهی آمریکا به افغانستان حمله ی گسترده ای را تدارک دیده اند ودیگر ماندن در آنجا صلاح نیست وما باید هرچه زودتر خاک افغانستان را ترک کنیم چون معلوم نیست که در این آتش بر افروخته به جای هیزم چه چیزها که نخواهند سوخت.
تصمیم براین شد که بعد از ظهر به ایران باز گردیم و ما با ولع بیشتری در بازار به جستجو پرداختیم دوستم برای عکاسی ومن برای خرید چند قلم سوغات ویادگاری ،ناگهان در قسمتی از بازار صحنه ای دیدم که تا آن زمان فکر می کردم در دنیای مدرن امروز منسوخ شده است.چند نفر ازطالبان گروهی از زنان ودختران اسیر را به عنوان کنیز برای فروش گذاشته بودند.دیدن آن فروش انسانیت قلب هر آزاد اندیشی را به درد می آوردچه برسد به من که با دیدن یک پرنده در قفس دچار عذاب وجدان می شدم.
زنان ودختران بیچاره از هر قشر و گروهی بودندوبا آرایشی مختصر برای خریدارن احتمالی بزک شده بودند .برای من ودوستم بسیار عجیب بود که این گروه که دم از اسلام میزنند و اگر زنی بخت برگشته کمی چادرش کنار می رفت پاسخش را تنها با سرب داغ می دادندچگونه به خود اجازه می دهند که این بی نواها را مانند کالایی بی روح آنهم با این اوصاف به نمایش بگذارند.
غرق در این افکار بودم که او را دیدم.نامش ساحره بودو به راستی باچشمان آبی اش جادو می کرد.دختری دورگه با موهایی که همرنگ گندمزار، طلایی بود.نگاهی معصوم اما غمگین که ثانیه به ثانیه بیشتر قلبم را به آتش می کشید.
باآنکه دوستم از من بلند تر بود اما بازهم به بلندای قد او نمی رسید ونمیدانم با خود چه خواهید اندیشید اگر بگویم تحصیلات عالیه داشت و به چند زبان زنده ی دنیا قادر به سخن گفتن بود. دختری نجیب و نجیب زاده که در چنگال جغد شوم سرنوشت گرفتار آمده بود و از نحسی طالعی که بر زندگیش سایه گسترده بود تمام خانواده اش به دست آن جلادان پا به دندان مسلح ، مظلومانه وبی دفاع قربانی شده بودند.
چنان با وقار رفتار می کرد که گویی شاهزاده ای اساطیری در برابر چشمانم ظاهر شده است آن هم در عصری که دختران عطر خوش زن را با رنگ ولعابی مصنوعی تاخت زده اند.
به دوستم نگاه کردم ،به من گفت توهم به همان چیزی فکر میکنی که من .....
پرسیدم :چه کاری از ما ساخته است؟...پاسخ دوستم این بود.چند قدمی جلو رفت .ناچار همراهی اش کردم .از فروشنده پرسید: قیمت این زنها چند؟
-آن یکی با آن یکی ،صدهزار تومان ایرانی،آن چند تا ،پنجاه تا هشتاد هزار تومان ایرانی...
بی صبرانه پرسیدم :این چند؟
-هاااا،نامش ساحره است،خیلی گران است،یک میلیون ودویست وپنجاه هزار ایرانی....
دوستم پرسید :برای چه؟
افغانی نگاهی عاقل اندر سفیه به ما کرد وگفت: او مثل ماه می ماند،بدنش ظریف است اما خیلی قوی است ،می تواند فرزندان زیادی بیاورد،از همه مهمتر هنوز با هیچ مردی نخوابیده..
دستپاچه تعریفاتش را قطع کردم وگفتم :تخفیف هم بده...
و بعد رو به دوستم کردم ،انگار کسی که حرفم را می خوانداز هر سوراخی که می توانست و پولی در آن پنهان کرده بود تمام داراییش را بیرون کشید و به من داد .با پول خودم نزدیک به نهصد هزار تومان می شد وواقعا در آن زمان و در افغانستان پولی بود برای خودش.
مرد دندان گرد طالبانی به این راحتی ها با ما راه نمی آمد من از همه چیزم حتی انگشتری یادگاری ام و دوستم از دور بینش که مثل جان بود برایش گذشتیم تا اینکه مرد افغان تن به قبول معامله داد اگر پول را می گرفت کار تمام بود وما ساحره را از آن کابوس وحشتناک نجات می دادیم.اما از بخت بد او بود ویا ما که پیرمردی در حدود هفتاد یا هشتاد ساله از راه رسید وبه زبانی که گمانم پشتو بود چیزی به آن مرد گفت و مرد بلافاصله معامله را با ما برهم زد.
از پارچه پیچ سیاهی که آن پیرمردبر سرو کلتی که بر کمر بسته بود معلوم بود باید از طالبان باشد واز کرنشها وچابلوسیهای مردان فروشنده اینگونه استنباط میشد که باید دارای مقامی در حد فرمانده باشد.
پیرمرد چشم در چشم ساحره ایستاد،ساحره همانند غزالی که در برابر دندان گوشتخواری بی رحم ، تمام راهها را برروی خود بسته میبیند ،می لرزید.
پیرمرد وقتی نگاههای ملتمس او را به ما دید با تسبیح دانه درشتی که در دست داشت به صورت ساحره کوبید و همراه با رد سرخی که بر صورتش افتاد بند تسبیح پاره شدو مهره ها بر زمین ریختند. چیزی به دخترک گفت و دخترک بی دفاع ،بی معطلی چادرش را به سر کشید و از کنار ما رد شدند و من خجالت زده از تمام آنچه که مردانگیش می خوانند تنها نظاره گر گامهایی بودم که ساحره را لحظه به لحظه از ما دورتر می کردند...
من و دوستم برای جبران مردانگی از دست رفته امان تصمیم به خرید ونجات سایر زنان گرفتیم که اینبارراننده از راه رسید و با گفتن مطلبی منصرفمان کرد، او گفت: گیرم که شما آن زنان را خریدید و آزاد کردید بعداز رفتن شما هیچ تضمینی برای آزاد ماندن و حتی زنده ماندنشان نیست لااقل اگر کسی آنان را بخرد وبه خانه ببرد شانس کمی برای زندگی دارند...
با وجود گذشت بیشتر از ده سال از آن خاطره ی تلخ هنوز هم هر جا به آسمان آبی نگاه میکنم ناخود آگاه با خودم می گویم ،ساحره اکنون کجا می تواند باشد تقدیر برایش چه رقم خورده است،آه با آن چشمان آبی اش چه جادویی می کرد ....
امیر هاشمی طباطبا یی - پاییز 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:52توسط امیر هاشمی طباطبایی | |